هفت خان رستم به زبان ساده و کودکانه
خلاصه ای از هفت خوان رستم (هفت خان رستم) به زبان ساده
هفتخوان در شاهنامهٔ فردوسی هفت مرحلهٔ دشواری بودند که رستم و اسفندیار طی کردند.
کیکاووس در دژی در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش میرود و در راه از هفت بلا جان سالم به در میبرد.
خوان یکم : نبرد رخش با شیر بیشه
رستم برای رها کردن کاووس از بند دیوان بر رخش نشست و به شتاب رو به راه گذاشت. رخش شب و روز می تاخت و رُستم دو روز راه را به یک روز می برید، تا آنکه رُستم گرسنه شد و تنش جویای خورش گردید. دشتی پر گور پدیدار شد. رستم پا بر رخش فشرد و کمند انداخ
ت و گوری را به بند درآورد. با پیکان تیر آتشی بر افروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نیستانی نزدیک درآمد و آن را بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و به خفت بر آسود.اما آن نیستان بیشه ی شیر بود.
چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد. پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس به سوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دو دست را برآورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت آن فرو برد. چندان شیر را بر خاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید. رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای درآورده.
گفت: «ای رخش ناهوشیار! که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته می شدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می کشیدم؟»این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.
خوان دوم از هفتخوان رستم : گذر از بیابان خشک و بی آب و علف
چون خورشید سر از کوه بر زد تهمتن برخاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بر وی گذاشت و روی به راه آورد، چون زمانی راه سپرد بیابانی بی آب و سوزان پیش آمد، گرمای راه چنان بود که اگر مرغ بر آن می گذشت بریان می شد، زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت، رستم پیاده شد و زوبین در دست چون مستان راه می پیمود، بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد
گفت: ای داور داروگررنج و آسایش همه از توست، اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد، من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند، من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم.
تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا به باد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.همچنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه ی امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر می شد.مرگ را در نظر آورد و به دریغ با خود گفت: اگر کارم با لشکری می افتاد شیروار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنان را نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد به گرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست می کردم و اگر رود جیهون بر من می غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می بردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرما سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می توان کرد؟
خوان سوم از هفتخوان رستم : نبرد رستم و اژدها و کشته شدن اژدها به دست رستم
رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدها یی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو را یارای گذشتن بر آن دشت نبود. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. در شگفت ماند که چگونه کسی به خود دل داده و بر آن دشت گذشته؟ دمان رو به سوی رخش گذاشت.رخش بی درنگ به بالین رستم تاخت و سم رویین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه پیکار در سرش دوید.
اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالین گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد. رخش باز به سوی رستم تاخت و سم بر زمین کوفت و خاک بر افشاند. رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت: «در این شب تیره اندیشه ی خواب نداری و مرا نیز بیدار می خواهی؟ اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا می کنم و خود پیاده به مازندران می روم.
گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار. نگفتم مرا بی خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نین گیزی.» سوم بار اژدها غران پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود. سرانجام مهر رستم او را به بالین تهمتن کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را به سم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سر باز زد.
در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و به سوی اژدها تاخت و گفت: نامت چیست که جهان بر تو سر آمد. می خواهم که بی نام بدست من کشته نشوی, اژدها غرید و گفت: عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمی بیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.» تهمتن گفت: «من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهایی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این بگفت و به اژدها حمله برد.
اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آویخت که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی جان بر زمین افتاد. رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت. در آب رفت و سر و تن بشست و بر رخش نشست و باز رو به راه نهاد.
خوان چهارم از هفتخوان رستم : زن جادو
رستم پویان در راه دراز می راند تا آنکه به چشمه ساری رسید پر گل و گیاه و فرحبخش. خوانی آراسته در کنار چشمه، گسترده بود و بره ای بریان با دیگر خوردنی ها در آن جای داشت. جامی زرین پر از باده نیز در کنار خوان دید.رستم شاد شد و بی خبر از آنکه خوان دیوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نیز نوش کرد.سازی در کنار جام بود.آن را برگرفت سرودی نغز در وصف زندگی خویش خواندن گرفت:
که آوازه بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی بیابان و کوه است بستان اوی
همه جنگ با دیو و نر اژدها ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بو یا گل و مرغزار نکردست بخشش مرا روزگار
همیشه به جنگ نهنگ اندرم دگر با پلنگان به جنگ اندرم
آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادو رسید. بی درنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی بیاراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خرامید. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین خواند و یزدان را به سپاس این دیدار نیایش گرفت. چون نام یزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره ی زن جادو دگرگونه شد و صورت سیاه اهریمنی اش پدیدار گردید.
رستم تیز در او نگاه کرد و دریافت که زنی جادوست. زن جادو خواست که بگریزد اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از میانه به دو نیم کرد.
بینداخت چون باد، خَمّ کمند سر جادو آورد ناگه به بند
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
خوان پنجم از هفتخوان رستم: جنگ با اولاد مرزبان
در این خوان رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد, دشت بان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد.
چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد، دمان، آن زمان
سوی رخش و رستم بنهاده روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی
رستم از خواب برخاست و گوشهای دشت بان را کنده و کف دست او نهاد. دشتبان به پهلوان آن نواحی که «اولاد» نام داشت و سپاهیانش، شکایت برد. اولاد و سپاهیانش به جنگ رستم رفتند. رستم به سپاه حمله برده و پس از تار و مار کردن آنان اولاد را اسیر کرد و به او گفت که اگر محل دیو سپید را به وی نشان دهد او را شاه مازندران خواهد کرد و در غیر این صورت او را خواهد کشت. اولاد نیز پیشاپیش رستم و رخش به راه افتاد تا محل دیو سپید را به آنان نشان دهد…
خوان ششم از هفتخوان رستم : جنگ با ارژنگ دیو
رستم و اولاد به کوه اسپروز (به مازندرانی یعنی نوک سفید) یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون نیمه ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید. تهمتن از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ی ارژنگ دیو استکه هر زمان بانگ و غریو برمی آورد.
رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت.وی با حملهای سریع سر ارژنگ دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ دیو نیز از ترس پراکنده شدند.سپس رُستم واولاد به سمت شهری که محل نگهداری کاووس و سپاهیانش بود به راه افتادند وآنان را از بند رها ساختند, کاووس رُستم را درمورد محل دیوسپید راهنمایی کرد رُستم و اولاد به سمت غار محل زندگی دیو سپید به راه افتادند.
چو رستم بدیدش بر انگیخت اسب بیامد به کردار آذرگشسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت زان سو که بد انجمن
خوان هفتم از هفتخوان رستم : جنگ با دیو سفید
در خوان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سفید در آن قرار داشت رسیدند. شب را در آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به دیوان نگهبان غار حمله ور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.
به رنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهنا و باﻻی اوی
به غار اندرون دید رفته به خواب به کشتن نکرد هیچ رستم شتاب
دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی طولانی میان آندو درگرفت که گاه رستم و گاه دیو در آن برتری مییافتند. در پایان، رستم با خنجر خود دل دیو را پاره کرده و جگر او را در آورد.
زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان
فرو برد خنجر دلش بر درید جگرش او تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر تن کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود
سایر دیوان با دیدن این صحنه فرار کردند. با چکاندن خون دیو در چشمان کاووس و سپاهیان ایران، همگی آنان بینایی خود را باز یافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.
برگرفته شده از سایت : https://bazar4h.ir/seven-rustam/
- ۹۸/۱۱/۰۱
عالی بود